عشق ...

محبت و مهربانی

عشق ...

محبت و مهربانی

شعله ی عشق تو در خرمن جان

دودی از ناله و شیون افروخت

باز در صبحدمان حادثه ای

دیده ام را به دو چشمان تو دوخت

 

شوق دیدار تو در بیداری

طمع خواب ز چشمم می برد

ترس یک لحظه جدایی از تو

با تماشای نگاهت می مرد

 

من اگر شعری به زیبایی شب می گویم

شب چشمان تو بر من آموخت

نغمه ی گرم صدایت در باد

ریشه ی وسوسه را در من سوخت

 

فرصت بودن دستان تو را

شبح فاصله از من بربود

همه ی علت بی تابی من

تا ابد ماندن این فاصله بود

 

 

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جان فزای خویش بنمایی بما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای

این چنین طراریت با من مُسلم کی شود

چون مرا دل خستگی از آرزوی روی توست

اینچنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمان کار کمان

زره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود

( سعدی )

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد